درآغوش سکوت🫂✨️ قسمت اول

Narges Narges Narges · 1403/10/28 17:01 · خواندن 3 دقیقه

عنوان: "در آغوش سکوت"

قسمت اول: در دل شب

=======================================

سلام سلام✨️

خوش اومدین به اولین قسمت رمان درآغوش سکوت 🫂✨️

معطلتون نکنم برین بخونین امیدوارم لذت ببرین🤍

_________________________________________________

 

عنوان: "در آغوش سکوت"

قسمت اول: در دل شب

=======================================

سلام سلام✨️

خوش اومدین به اولین قسمت رمان درآغوش سکوت 🫂✨️

معطلتون نکنم برین بخونین امیدوارم لذت ببرین🤍

_________________________________________________

رها با گام‌های آرام و سبک از کنار پنجره‌ی اتاقش گذشت. شب در بیرون همه‌جا را پوشانده بود؛ سیاهی که تنها با نور مهتاب کمی روشن شده بود. به دیوار نگاه کرد، جایی که سایه‌ها همزمان با ذهن آشفته‌اش در هم می‌ریختند.

"چرا هیچ‌کس نمی‌فهمد؟"

در دلش تنها یک سوال چرخ می‌خورد: چرا هیچ‌کسی نمی‌تواند دردش را ببیند؟ دردهایی که در دل شب بیدار می‌شدند، مانند موجوداتی سیاه و گرسنه، درونش را می‌جوند. هیچ‌کسی از آن‌ها خبری نداشت. پدرش، مادرش، حتی دوستانش، هیچ‌کدام هیچ‌وقت نتوانسته بودند حقیقت را ببینند.

یادش می‌آمد که همیشه در جمع می‌خندید، می‌رقصید، به زندگی خوش‌بین بود. اما این شادی‌ها بیشتر از آنکه از درونش باشد، نقابی بود که بر صورتش زده بود. نقابی که هیچ‌وقت نمی‌گذاشت کسی درونش را ببیند.

صدای تلفن زنگ زد. انگار از تاریکی شب بیرون زده بود. رها بدون آنکه نگاه کند، گوشی را برداشت.

"سلام رها، خواب هستی؟" صدای مردانه‌ای از آن طرف خط آمد. صدای آشنای آراد.

آراد، مردی که در دل شب‌های تنها به او آرامش می‌داد. شاید این تنها چیزی بود که او را از فروپاشی کامل نجات می‌داد. او تنها کسی بود که می‌فهمید. او هم مانند رها در دنیای خود گرفتار بود، اما چیزی در این شب‌های تاریک مشترک بود که باعث می‌شد آن‌ها به هم نزدیک شوند.

"نه، بیدارم." رها پاسخ داد و گوشی را نزدیک‌تر به گوشش برد. "چطور می‌دانستی که من بیدارم؟"

آراد خندید. "چون همیشه همین ساعت بیدار می‌مونی. فکر می‌کنم می‌دونم که چی توی ذهنته."

رها لحظه‌ای سکوت کرد. نمی‌خواست بگوید که در دلش طوفانی از افکار و احساسات است، احساساتی که هیچ‌وقت نتوانسته بود آن‌ها را با کسی به اشتراک بگذارد.

"فکر می‌کنم به همه چی فکر می‌کنم، جز خودم." رها با لحنی آرام ادامه داد.

آراد از آن طرف خط گفت: "گاهی اوقات نیاز داریم کسی باشه که در سکوت گوش بده، نه اینکه همیشه راه‌حل بده."

رها سرش را به دیوار تکیه داد. حس می‌کرد که این لحظه شاید تنها لحظه‌ای باشد که می‌تواند در آغوش این سکوت پناه گیرد. سکوتی که در آن هیچ چیزی جز خودش و احساساتش نباشد.

"می‌خواهم شب را در سکوت بگذرانم، بدون هیچ دغدغه‌ای." رها با صدای لرزان گفت.

آراد در طرف دیگر خط مکث کرد، سپس آرام گفت: "به یاد داشته باش، همیشه می‌توانی به آغوش سکوت بیایی."

رها چشمانش را بست و گوشی را پایین گذاشت. او نمی‌دانست که این کلمات، چه تغییراتی در زندگی‌اش ایجاد خواهند کرد، اما در این لحظه، فقط به آن آغوش سکوت نیاز داشت، جایی که هیچ چیزی جز خودش و احساساتش نباشد.

در دل شب، وقتی هیچ‌چیز دیگر مهم نبود، رها تصمیم گرفت که شاید روزی بتواند در این آغوش سکوت، چیزی بیشتر از ترس و اضطراب‌هایش پیدا کند.

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

امیدوارم خوشتون اومده باشه تا قسمت بعدی فعلا🫡