
مینی رمان سایه میان ما🪦قسمت اول
قسمت اول:آغاز تاریکی
سلام اومدیم با مینی رمان سایه میان ما🪦 بدون معطلی بریم سراغ رمان🎭
قسمت اول: آغاز تاریکی
شب تاریکی بود. صدای زوزه باد درختان را تکان میداد و سکوت قبرستان را میشکست. پنج نفر در کنار قبر تازهای ایستاده بودند، چشمانشان پر از غم و اضطراب. روی سنگ قبر نوشته شده بود: "آیدین حسینی، دوست خوبمان، 1389-1405."
ترانه، یکی از اعضای گروه، سکوت را شکست: "ما باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده. این تصادفی نبود."
آرمان که همیشه سرد و منطقی بود، به آرامی گفت: "پلیس هنوز چیزی نگفته. شاید بهتره صبر کنیم."
لیلا، با چشمانی پر از اشک، فریاد زد: "صبر کنیم؟ آیدین مرده! یکی از ما..."
او حرفش را قطع کرد و نگاهش را به بقیه دوخت. "یکی از ما این کار رو کرده."
فضا سنگین شد. هیچکس حرفی نزد، اما چیزی در چشمانشان فریاد میزد: "آیا واقعاً میتوانم به دوستانم اعتماد کنم؟"